ازدواج اجباری
پارت ۳۸
ویو ا.ت
جونگ کوک اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد و خوابیدیم صبح شده بود دیدم لینو اومده داخل اتاق داره بالا پایین میپره خیالم راحت بود که دیشب لباسم رو پوشیدم جیمین که همه جا بی خبر میره دلم نمیخواست کسی منو لخ&&ت ببینه به جز جونگ کوک رفتم لینو رو بغلش کردم و بوسیدمش که گفت
لینو:صبح بخیر عشکم
ا.ت:صبح تو ام بخیر لینو کوچولو برای چی اومدی
لینو:مامان لونا گفت برو به خاله ا.ت بگو بیاد پایین الاناس که مامان بزرگ اخمو یه زشت بیاد و میخواد دعوات کنه
ا.ت:عه کوچولو درست حرف بزن دیگه از این حرفا نزنینی زشته پاشو پاشو من برم لباس عضو کنم که مامان بزرگ اخمو ناراحت میشه
لینو:باشه بریم
با لینو رفتم پایین که مامان بزرگ جونگ کوک و زی تانگ داشتن میخندیدن که وقتی چشمشون به من افتاد لینو رو گذاشتم زمین زی تانگ عوضی پرید وسط مثل مگس و گفت
زی تانگ:امروز یکی بدبخت میشه اوپس ات کوچولو دیگه قرار نیست ددیه من ببینی
مامان بزرگ:لحظه های اخرت رو با جونگ کوک خوش با چون وقتی که جونگ کوک اومد و این عکسو نشونش دادم برای همیشه از این خونه گورت رو گم میکنی و زی تانگ جونم میشه زنه جونگ کوک این محشر نیست(خنده)
وقتی عکس رو نشونم داد از تعجب شاخ در اوردم اون دختره من بودم که داشت یه پسره رو میبوسید ولی کسی جز جونگ کوک منو نبوسیده بود که گفتم
ا.ت:این چیه(ترس)
مامان بزرگ:هوش مصنوعى قشنگ نیس جونگ کوک باور میکنه که تویی
ا.ت:نه تورو خدا مگه من چیکارتون کردم
مامان بزرگ:جای زی تانگ رو گرفتی
زی تانگ:اها جونگ کوک اومد مامان بزرگ عادی باش
جونگ کوک:ا.ت عشقم چرا چشات پر از اشکه
زی تانگ:دو دقیقه ی دیگه میفهمی
جونگ کوک:برو هرزه کی با تو حرف زد
زی تانگ:ددی اینجوری نگو ناراحت میشم
جونگ کوک:به درک سیاه صبح بخر مامان بزرگ
مامان بزرگ:صبح بخیر پسرم قربونت برم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم(وقتی گفت قربونت برم و اینا یاد فال گیر ها افتادم__🤣__)
زی تانگ:اره ددی حتما باید ببینی
ا.ت خیلی استرس داشت وقتی که جونگ کوک اونا رو دید انگاری اون جونگ کوک قبلی نبود برگشت سمت ا.ت و داد زد
جونگ کوک:این چیه ها(دادی که همه خونه لرزید همه اومدن ببینن چی شده)
ا.ت:به خدا فیکه دروغن همشون این من نیستم جونگ کوک(گریه شدید چون از سر و صدا میترسید جمع شد تو خودش)
جونگ کوک:اسمه منو به زبونت نیار
ده تا لایک بعدی رو الان میزارم
ویو ا.ت
جونگ کوک اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد و خوابیدیم صبح شده بود دیدم لینو اومده داخل اتاق داره بالا پایین میپره خیالم راحت بود که دیشب لباسم رو پوشیدم جیمین که همه جا بی خبر میره دلم نمیخواست کسی منو لخ&&ت ببینه به جز جونگ کوک رفتم لینو رو بغلش کردم و بوسیدمش که گفت
لینو:صبح بخیر عشکم
ا.ت:صبح تو ام بخیر لینو کوچولو برای چی اومدی
لینو:مامان لونا گفت برو به خاله ا.ت بگو بیاد پایین الاناس که مامان بزرگ اخمو یه زشت بیاد و میخواد دعوات کنه
ا.ت:عه کوچولو درست حرف بزن دیگه از این حرفا نزنینی زشته پاشو پاشو من برم لباس عضو کنم که مامان بزرگ اخمو ناراحت میشه
لینو:باشه بریم
با لینو رفتم پایین که مامان بزرگ جونگ کوک و زی تانگ داشتن میخندیدن که وقتی چشمشون به من افتاد لینو رو گذاشتم زمین زی تانگ عوضی پرید وسط مثل مگس و گفت
زی تانگ:امروز یکی بدبخت میشه اوپس ات کوچولو دیگه قرار نیست ددیه من ببینی
مامان بزرگ:لحظه های اخرت رو با جونگ کوک خوش با چون وقتی که جونگ کوک اومد و این عکسو نشونش دادم برای همیشه از این خونه گورت رو گم میکنی و زی تانگ جونم میشه زنه جونگ کوک این محشر نیست(خنده)
وقتی عکس رو نشونم داد از تعجب شاخ در اوردم اون دختره من بودم که داشت یه پسره رو میبوسید ولی کسی جز جونگ کوک منو نبوسیده بود که گفتم
ا.ت:این چیه(ترس)
مامان بزرگ:هوش مصنوعى قشنگ نیس جونگ کوک باور میکنه که تویی
ا.ت:نه تورو خدا مگه من چیکارتون کردم
مامان بزرگ:جای زی تانگ رو گرفتی
زی تانگ:اها جونگ کوک اومد مامان بزرگ عادی باش
جونگ کوک:ا.ت عشقم چرا چشات پر از اشکه
زی تانگ:دو دقیقه ی دیگه میفهمی
جونگ کوک:برو هرزه کی با تو حرف زد
زی تانگ:ددی اینجوری نگو ناراحت میشم
جونگ کوک:به درک سیاه صبح بخر مامان بزرگ
مامان بزرگ:صبح بخیر پسرم قربونت برم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم(وقتی گفت قربونت برم و اینا یاد فال گیر ها افتادم__🤣__)
زی تانگ:اره ددی حتما باید ببینی
ا.ت خیلی استرس داشت وقتی که جونگ کوک اونا رو دید انگاری اون جونگ کوک قبلی نبود برگشت سمت ا.ت و داد زد
جونگ کوک:این چیه ها(دادی که همه خونه لرزید همه اومدن ببینن چی شده)
ا.ت:به خدا فیکه دروغن همشون این من نیستم جونگ کوک(گریه شدید چون از سر و صدا میترسید جمع شد تو خودش)
جونگ کوک:اسمه منو به زبونت نیار
ده تا لایک بعدی رو الان میزارم
- ۵.۷k
- ۰۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط